RSS " />
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خسته ام

دوستای عزیزم تو این پست می خوام حرفای دلمو به زبون دیگه بگم.


تاریخ ممگن است فعلا از شرم حضور,چیزی نگوید اما سرانجام (( می نویسد )).


هیاهو برای هیچ,همان تلاش است برای پوچ.


کسی که برای زنده بودنش از جان مایه می گذارد.علت مرگش زندگی است.


موضع انتقادی اگر انتقامی نباشد.نقدی ارزشمند است.


کسی که ((حد)) خود را نشناسد.((مرز)) دیگران را هم نمی شناسد.


از دست ((بسته)) انتظار دل ((باز)) نداشته باشید.



+نوشته شده در پنج شنبه 91 اردیبهشت 21ساعت ساعت 8:42 عصرتوسط خسته ام | نظرات شما ()

اگر با چیزی مخالفی، اگر از چیزی بدت میاد،

بدون، اون چیز رو اون طور که باید بفهمی، نفهمیدی!


اگر با همین موضوع مخالفی یعنی نفهمیدی.

و اگر بفهمی زندگیت زیر و رو میشه.


وقتی واسه اولین بار اینو خوندم گفتم حرف مفتیه یه حرف فلسفی که از اینجا میشنویم و از اونجا فراموش میکنیم اما وقتی واسه اولین بار امتحانش کردم فهمیدم که من کجام لذت زندگی کجا.

اگه میخوای امتحانش کن واسه یه بار

نترس

نترس

نترس



+نوشته شده در پنج شنبه 91 اردیبهشت 21ساعت ساعت 8:25 عصرتوسط خسته ام | نظرات شما ()

من هم شبی به خاطره تبدیل میشوم
خط میخورم زهستی و تعطیل میشوم
من هم شبی به خواب زمین میروم فرو
بر دوش خاک حامله تحمیل میشوم
من هم شبی قسم به خدا مثل قصه ها
با فصل تلخ خاتمه تکمیل میشوم
قابیل مرگ، نعش مرا میکشد به دوش
کم کم شبیه قصه هابیل میشوم
حک میکند غروب، مرا شاعری به سنگ
از اشک و آه و خاطره تشکیل میشوم
یک شب شبیه شاپرکی می پرم ز خاک


در آسمان به آیینه تبدیل میشوم


یک سال نوشتم و نوشتم ...
یه وقتایی واس دل خودم.. ویه موقع هایی هم : ... نوشتم تا یکی بخونه
یکی
آره یکی
و حالا
به نقطه اوج قصه رسیدم...





گاهی مهمترین
قسمت داستان که میرسی باید نقطه بذاری :
.
دوستان
.حلالم کنین.
تو این صفحه مدتی نقاب شادی زدن رو امتحان کردم...که بی نتیجه بود...و بعد :‏خودم شدم:!! و غم نوشته هام!!

 



+نوشته شده در چهارشنبه 91 اردیبهشت 20ساعت ساعت 11:1 عصرتوسط خسته ام | نظرات شما ()

سلام دوستای عزیزم امروز تعداد بازدید کنندها از ده هزار نفر گذشت خیلی خوشحالم از لطف و محبت همتون دوستون دارم

سلام دوستای عزیزم امروز تعداد بازدید کنندها از ده هزار نفر گذشت خیلی خوشحالم از لطف و محبت همتون دوستون دارم

سلام دوستای عزیزم امروز تعداد بازدید کنندها از ده هزار نفر گذشت خیلی خوشحالم از لطف و محبت همتون دوستون دارم

سلام دوستای عزیزم امروز تعداد بازدید کنندها از ده هزار نفر گذشت خیلی خوشحالم از لطف و محبت همتون دوستون دارم

سلام دوستای عزیزم امروز تعداد بازدید کنندها از ده هزار نفر گذشت خیلی خوشحالم از لطف و محبت همتون دوستون دارم




+نوشته شده در یکشنبه 91 فروردین 27ساعت ساعت 3:29 عصرتوسط خسته ام | نظرات شما ()

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه

راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.


در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا

می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد،چشماش به باریکی یک خط می شد.


در 19 سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با

آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.


روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که

برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.


دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.


دختر در بیست و پنج سالگی ازدانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت

دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.


زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد

و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختربا لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.


زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و 20 درصد سهام

شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه

؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.


چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.


مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه

خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟


پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟


مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟


پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟


کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.


دنیا اینجوریه هیچ وقت دیده نمیشیم حتی وقتی که فکر میکنیم تو اوج توجهات هستیم


میدونید چرا رنگ فونت متن از یه قسمت سیاه تر شده؟ چون از اونجا که دختر ه واسه خاطر پسر شروع میکنه از همه چیزش بگذره داستان زندگیش مثل فونت من سیاه میشه تا زمانی که مرد میفهمه که... اما دیگه دیر شده




+نوشته شده در شنبه 91 فروردین 26ساعت ساعت 1:5 عصرتوسط خسته ام | نظرات شما ()

   1   2   3   4   5   >>   >